معنی منتقل شدن روح

حل جدول

منتقل شدن روح

رسخ

تناسخ

لغت نامه دهخدا

منتقل

منتقل. [م ُ ت َ ق ِ] (ع ص) از جایی به جایی رونده. (غیاث) (آنندراج). از جایی به جایی شونده. (ناظم الاطباء). نقل شونده. انتقال یابنده. جابجاشونده.
- منتقل ٌالیه، (اصطلاح فقه) کسی که در عقد یا ایقاعی، مالی به او منتقل می شود ناقل همان مال را منتقل ٌعنه گویند. همچنین است اگر مال به حکم قانون منتقل شود مانند ارث، در این صورت وارث منتقل ٌالیه است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). رجوع به همین مأخذ شود.
- منتقل شدن، انتقال یافتن. جابجا شدن. به جایی دیگر رفتن: آن خاصیت قرناً بعد قرن و بطناً بعد بطن منتقل شد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 113). اسباب و اموال دنیوی بطناً بعد بطن از اسلاف به اخلاف منتقل شود. (مصباح الهدایه، ایضاً ص 67).
- منتقل عنه. رجوع به ترکیب «منتقل ٌالیه » شود.
- منتقل کردن، انتقال دادن. به جایی دیگر بردن. به جایی دیگر فرستادن. دورکردن: هیچ آفت، سعید را از سعادت خویش منتقل نتواند کرد. (اخلاق ناصری).
- منتقل گردیدن (گشتن)، منتقل شدن: مواریث علوم و احوال و اخلاق و اعمال نبوی از اسلاف به اخلاف بطناً بعد بطن منتقل می گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 67). تأثیر ازدواج نفس و روح و نسبت ذکورت و انوثت ایشان به صورت آدم و حوا منتقل گشت. (مصباح الهدایه ایضاً ص 96). رجوع به ترکیب قبل شود.


طین منتقل

طین منتقل. [ن ِ م ُ ت َ ؟] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) طین نیشابوری است. (فهرست مخزن الادویه).


روح

روح. (اِخ) ابن یسار یا یساربن روح. نام یکی از صحابه است. (از قاموس الاعلام ترکی). شاید همان روح بن سیار باشد. رجوع به روح بن سیار شود.

روح. (اِخ) ابن ابی بحر. نام پدر حسین بن روح یکی از نواب اربعه ٔ حضرت حجت. رجوع به حسین بن روح و خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال ص 214 شود.

روح. (اِخ) ابن سیار، یا سیاربن روح. بعضی او را از جمله ٔ صحابه گفته اند. (از تاج العروس).

روح. (اِخ) ابن عبدالاعلی، مکنی به ابوهمام. او را پنجاه ورقه شعر است. (از الفهرست ابن الندیم). و رجوع به ابوهمام روح شود.

فرهنگ معین

منتقل

(مُ تَ قِ) [ع.] (اِفا.) جابه جا شونده.

مترادف و متضاد زبان فارسی

منتقل کردن

جابه‌جا کردن، انتقال دادن، نقل‌مکان دادن، بردن، رساندن، ابلاغ کردن،
(متضاد) منتقل شدن


منتقل

جابه‌جایی، نقل‌مکان، انتقال‌یافته، نقل‌شده، برده‌شده

فرهنگ عمید

منتقل

انتقال‌یابنده، جابه‌جا‌شده،

فرهنگ فارسی هوشیار

منتقل

ترا برده جابه جا شده (اسم) از جایی بجای دیگر رونده انتقال یابنده جمع: منتقلین.

عربی به فارسی

روح

روح , جان , روان , رمق , روحیه , جرات , روح دادن , بسرخلق اوردن

فارسی به عربی

روح

خارصین، خیال، روح، شبح، ظهور

معادل ابجد

منتقل شدن روح

1188

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری